♥تب عشق♥

صفحه قبل 1 صفحه بعد

و عقل قاضی ، و عشق محکوم ....

 

به دلیل تبعید به دورترین نقطه مغز یعنی فراموشی ، قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با او مخالف بودند قلب شروع کرد به طرفداری از عشق ، آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن چهره زیبایش را داشتی ، ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی وشما پاها که همیشه در آرزوی رفتن به سویش بودید حالا چرا اینچنین با او مخالفید ؟

همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند ، تنها عقل و قلب در جلسه ماندند عقل گفت: دیدی قلب همه از عشق بی زارند ، ولی متحیرم با وجودی که عشق بیشتر از همه تورا آزرده چرا هنوز از او حمایت میکنی !؟ قلب نالید و گفت: من بی وجود عشق دیگر نخواهم بود و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند و

 

فقط با عشق میتوانم یک قلبی واقعی باشم


 

تاريخ 19 / 3 / 1391برچسب:,سـاعت 17:46 نويسنده مهتاب

صفحه قبل 1 صفحه بعد

مــــرد نــیـــسـتــم امــا ...
حـــرفــم یـــکـے اسـتــــ !

" تـــــو "...

تاريخ 19 / 3 / 1391برچسب:,سـاعت 17:38 نويسنده مهتاب

صفحه قبل 1 صفحه بعد

آنقدر دوستت دارم که هر چه بخواهی همان را خواهم

اگر بروی شادم

اگر بمانی شادتر

تو را شادتر می خواهم

با من یا بی من

بی من اگر شاد باشی

کمی

فقط کمی ناشادم واین همان عشق است

عشق همین تفاوت هاست

همین تفاوت که به مویی بسته است

وچه بهتر که به موی تو بسته است

خواستن تو یک مرز دارد و آن نخواستن توست

و فقط یک مرز دیگر و آن آزادی توست.

تو را آزاد میخواهم.

"دکتر علی شریعتی"

تاريخ 5 / 3 / 1391برچسب:,سـاعت 21:8 نويسنده مهتاب

صفحه قبل 1 صفحه بعد

بوسه یعنی وصل شیرین دو لب.....



بوسه یعنی آتش و گرما و تب.....



بوسه یعنی لذت از دلدادگی، لذت از شب، لذت از دیوانگی.......



بوسه یعنی حس خوبی طعم عشق، طعم شیرین به رنگ سادگی........

 

بوسه یعنی مستی از مشروب عشق.....

 



بوسه یعنی آغازبرای ماه شدن، لحظهء بادلبر تنهاشدن...........



بوسه سر فصل کتاب عاشقی......



بوسه رزم وارددلهاشدن.........



بوسه آتش میزندبر جسم و جان......



بوسه یعنی عشق من با من بمان.......

 

تاريخ 5 / 3 / 1391برچسب:,سـاعت 12:25 نويسنده مهتاب

صفحه قبل 1 صفحه بعد

پرسید:

به خاطر کی زنده هستی؟ با اینکه دلم می خواست با تمام وجودم داد بزنم

"بخاطر تو" بهش گفتم به خاطر هیچ کس. پرسید پس به خاطر چه زنده

هستی؟ با اینکه دلم فریاد میزد "به خاطر تو" با یک بغض غمگین گفتم به

خاطر هیچ چیز. ازش پرسیدم تو به خاطر چی زنده هستی؟ در حالیکه اشک

تو چشمانش جمع شده بود گفت به خاطر کسی که به خاطر هیچ زنده

است.

تاريخ 5 / 3 / 1391برچسب:,سـاعت 12:23 نويسنده مهتاب

صفحه قبل 1 صفحه بعد

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است
!

 

 

 

به نظر من : ( عشق ادم تا اخر عمر جون میکنه )

تاريخ 5 / 3 / 1391برچسب:,سـاعت 12:22 نويسنده مهتاب

صفحه قبل 1 صفحه بعد

دختر:خوشگلم

پسر:نه

دختر:دوستم داری

پسر:نه

دختر :اگه بمیرم برام گریه نمی کنی

پسر:نچ

دختر اشک تو چشماش جمع شدو پسر

 

بغلش کردوگفت:تو خوشگل نیستی

 

زیباترینی...دوستت ندارم عاشقتم

 

اگه بمیری برات گریه نمی کنم...منم میمیرم....

تاريخ 5 / 3 / 1391برچسب:,سـاعت 12:21 نويسنده مهتاب

صفحه قبل 1 صفحه بعد

من وجودم به تو مدیونم و دلم مامن توست

ارزویم نظری روی تو دیدن توست

من اگر زتو دور هستم ودلتنگت شدم

باصدای خوش تو غرق در اهنگ شدم

تاريخ 5 / 3 / 1391برچسب:,سـاعت 11:37 نويسنده مهتاب

صفحه قبل 1 صفحه بعد

پنجره ی باران خوردت را بازکن

     چند سطر پس از باران

چشمهایم را ببین که هوایت دیوانشان کرده

      دلم برایت تنگ است

تاريخ 1 / 3 / 1391برچسب:,سـاعت 11:34 نويسنده مهتاب

صفحه قبل 1 صفحه بعد

نمی خواهم جز من دوستدار دیگری باشی

نمی خواهم حتی برای لحظه ای به فکر دیگری باشی

نمی خواهم صفای خنده ات رادیگری ببیند

نمی خواهم کسی نامش به لبهای تو بنشیند

نمی خواهم کسی بایار من اصلا سخن گوید

اگرچه قاصد من باشدوپیغام من گوید

تاريخ 1 / 3 / 1391برچسب:,سـاعت 11:28 نويسنده مهتاب

صفحه قبل 1 صفحه بعد

امدی چه زیبا

گفتم دوستت دارم چه فریبانه

پذیرفتی چه فریبانه

اغوشم برایت باز شد چه ابلهانه

باتو خوش بودم چه کودکانه

همه چیزم شدی چه زود

به خاطر یک کلمه مارا ترک کردی چه ناجوانمردانه

چه خیانتکارانه

نیازمندت شدم چه حقیرانه

واژه ی خداحافظی به میان بی رحمانه

ومن سوختم چه بچگانه

ولی هنوز دوستت دارم ای غریبه!

تاريخ 1 / 3 / 1391برچسب:,سـاعت 11:6 نويسنده مهتاب

صفحه قبل 1 صفحه بعد

 

دارم فکر می کنم                     

                       چقدر خوب می شد

نزدیک صورتم نفس می کشیدی

            می دانی؟

                   من رک تراز انم

که نبوسمت...

تاريخ 1 / 3 / 1391برچسب:,سـاعت 11:2 نويسنده مهتاب
яima